2

سفرنامه کربلا. قسمت دوم

سفرنامه کربلا. قسمت دوم

پس از صرف صبحانه به دفتر شرکت برگشتیم. یکی از همسفرها که عائله همراه داشت آقای شانه‌چی بود. آقای شانه‌چی اهل مشهد است و برادران ایشان با من آشنایی دارند و در گاراژ تهران، آقای آخویشان را به یکدیگر معرفی کردند. در ماشین هم صندلی پشت سر راننده نشسته بودند. قرینه من؛ یعنی در شماره ٣. در راه با ایشان کم و بیش آشنایی‌مان بیشتر شد. وقتی به دفتر گاراژ برگشتیم ایشان را دیدیم که عازم کربلا هستند. چون شب جمعه معمولا شب زیارت حضرت اباعبدالله (ع) شناخته شده و حتی از نجف و جاهای دیگر برای زیارت می‌آیند و بر می‌گردند. با یک ماشین دوازده نفری عازم کربلا شدیم، تقریبا دو ساعت طول کشید که به کربلا رسیدیم. در یک گاراژ بسیار کثیف پیاده شدیم. چند عرب با گاری‌های دستی خیلی دراز که روی دو حلقه لاستیک کوچک حرکت می‌کند به داخل گاراژ ریخته، اثاثیه مسافرین را حمل کنند. در راه کربلا پهلوی من یک بازرگان سالخورده اصفهانی نشسته بود که با عائله به کربلا می‌آمد. نام او آقای نیلچی بود. چندین سال است که از اصفهان به تهران آمده تجارت می‌کند. آقای شانه‌چی پیشنهاد کرد که به خانه‌ای که ایشان سابقه دارند برویم و ما هم قبول کردیم. در خیابان ایستادیم تا ایشان رفتند و برگشتند. به اتفاق به آنجا رفتیم، نخستین بار بود که من خانه‌های ساخته شده در این مشاهد را می‌دیدم، کوچه‌ها بسیار تنگ و کثیف، خانه‌های بسیار کوچک و بهم تکیده و چندطبقه به اسلوب قدیم. پله‌هایی که به بالا می‌رفت سه‌گوش و کوچک، بلند و بسیار تنگ، به‌طوری که حمال برای آوردن چمدان‌ها به بالا، در زحمت بود. در ماشین همراه ما یک خانواده ایرانی دیگر بودند که آن‌ها هم نخستین بار بود به عتبات، مشرف می‌شدند. آقای شانه‌چی آن‌ها را هم به همین خانه دعوت کرد. از اینجا معلوم شد آقای شانه‌چی مردی خوش معاشرت، فعال، کاردان و خدوم است. به محض این‌که به منزل رسیدیم پیشنهاد کرد بهترین اطاق را به آن خانواده بدهند که در این سفر به آن‌ها خوش بگذرد و باز هم هوس کربلا آمدن بکنند. برای آوردن اثاثیه و مرتب کردن اطاق‌ها هم به جنب و جوش افتادند. خانه متعلق به مردی بود که پدرزن آقای وحید خراسانی است و گویا نامش سیدعباس است، گویا خود او هم خراسانی باشد زیرا لهجه زنش خراسانی بود. آنجا مثل خانه خود آقای شانه‌چی بود زیرا ایشان خیلی خودمانی عمل می‌کرد. خانه در اواسط بازار زینبیه، اول یک کوچه فرعی بود. یک اطاق کوچک برای من و رفیقم مرتب شد. نماز خواندم؛ نهار خوردم و استراحت کردم تا با آمادگی بیشتر به حرم مشرف شوم. حدود مغرب، مشرف شدم. صحن در بالا دورادور حرم قرار دارد. صحن کاظمین از طرف شمال بسته است یعنی فقط سه طرف حرم، فضای باز هست و یک طرف دیگر به دیوار چسبیده است.

صحن کربلا هم در گودی واقع شده، هم چندان تعمیر نشده و خیلی گرفته است، بهترین منظر آن همان قسمت جنوبی، یعنی قبله است.

به حرم مشرف شدیم. حرم، وسیع و به مسجد بالای سر متصل است. در آن‌جا حرکاتی از قبیل آنچه در کاظمین بود ندیدم. زیارت خوشی داشتم. چند تن از رفقا را هم در حرم دیدم. در گوشه جنوب غرب رواق قتلگاه و میان قتلگاه و در قبلی، ضریح کوچک حبیب بن مظاهر است. در گوشه شمال در رواق ضریح کوچک ابراهیم مجاب است. در شرق قبر مطهر امام ( پایین پا) قبر علی‌ اکبر و در گوشه جنوب شرقی، جای کوچکی است که پنجره‌ای دارد و به نام قبور شهدا معروف است. در صحن به عده‌ای از دوستان برخوردم. از جمله به آقای علوی، داماد مرحوم آقای بروجردی و آقای آقانصرالله شاه‌آبادی و آقای آقا رضا نحوی و جمعی دیگر از رفقا که برای زیارت شب جمعه از نجف به کربلا آمده بودند. آقای شاه‌آبادی اصرار کردند که نجف به خانه ایشان وارد شوم ولی به ایشان گفتم معذورم زیرا مبنای من بر این است که در مسافرت به اماکن مسافرتی وارد شوم و مزاحم کسی نشوم. بعد از ساعتی به آقای انصاری قمی برخوردم. ایشان هم خیلی محبت کردند و خواستند که به ایشان وارد شوم. باز هم عذر خواستم. گفتند جای خالی است آنجا وارد شوید. به ایشان قصه آقای شاه‌آبادی را گفتم. ایشان گفتند اصولا برای مثل شما زیبنده نیست در اماکن سفری وارد شوید، چه بسا اشخاصی بخواهند از شما دیدن کنند و مسافرخانه از جهاتی مناسب نباشد. گفتم اصولا بنای دید و بازدید ندارم. بالاخره ایشان قانع شدند و در من ایجاد این شبهه را کردند که نکند راستی مناسب نباشد. گفتم بنابراین آقای شاه‌آبادی را چه کنم؟ گفتند خوب همان جا وارد شوید. گفتم آخر من رد کرده‌ام. گفتند من به ایشان اطلاع می‌دهم. بعد به آقای عابدی زنجانی برخوردم. ایشان هم عازم نجف بودند. خانواده همراهشان بود. بنا شد با هم برویم. ساعت چهار بعد از ظهر جمعه به اتفاق ایشان با اتوبوس، عازم نجف شدیم. اتوبوس‌های خوبی بود. چند ردیف جلوی اتوبوس‌های شرکت اتوبوسرانی عراق، تشک دارد و درجه یک حساب می‌شود و گران‌تر است. از وسط تا آخر چوبی است و ارزان‌تر است. همان ردیف دوم از قسمت جلو سوار شدیم. حدود غروب به نجف رسیدیم، تقریبا دو ساعت در راه بودیم. در راه با آقای عابدی صحبت از محل ورودمان در نجف شد. ایشان گفتند منزل یکی از سرکشیک‌های آستانه به نام سیدعلی زوین وارد می‌شوند و سابقا هم آن‌جا وارد می‌شده‌اند. از من پرسیدند؛ من قصه شب پیش را با رفقا، با ایشان در میان گذاردم. ایشان گفتند همان نظر اول شما بهتر بوده زیرا در نجف، دسته‌بندی‌هایی هست و هر دسته طرفدار یک مرجع هستند. من خیلی اوقاتم تلخ شد که چرا در تصمیم خودم ثابت نماندم، حال چه کنم، آیا باز از آقای شاه آبادی عذر بخواهم، خیلی بد می‌شود. به ایشان گفتم فعلا به‌عنوان این که آدرس را درست بلد نبودم و در راه به شما برخوردم من هم به منزل همان آقای زوین می‌آیم تا ببینم چه می‌شود. وارد نجف شدیم چند عرب عربانه‌چی ریختند جلوی ماشین. با آن‌ها طی کردیم اثاثیه ما را به منزل زوین بیاورند. منزل خوب و پاکیزه و نسبت به وضع آن قسمت نجف، ممتاز و مجهز بود. یک بالاخانه دم در داشت که دو اطاق و یک هال داشت، روشویی و مستراح هم داشت، منزل کردیم. وضع من هنوز متزلزل بود و از این تزلزل رنج می‌بردم. حدود مغرب به صحن آمدم، مایل بودم زودتر وسیله‌ای پیدا کنم که وعده مجدد با آقای شاه‌آبادی را خنثی کنم. به آقای انصاری برخوردم، معلوم شد خودشان آقای شاه‌آبادی را ندیده‌اند و چیزی نوشته‌اند و به وسیله فرزندان در منزل ایشان فرستاده‌اند. از ایشان خواهش کردم مجددا او را بفرستند و اطلاع دهند که آن‌جا نمی‌روم. همین کار را هم کردند. منظره نماز جماعت‌های صحن نجف، عجیب است. در آن واحد، شب‌‎ها در صحن و رواق‌ها و حرم تقریبا چهارده نماز جماعت خوانده می‌شود. مخصوصا نماز آقای حکیم و یک آقای شیخ پیرمرد و آقا سیدمحمد، پسر مرحوم آقا سیدجمال گلپایگانی به هم متصل است و اگر کسی امام‌ها را نبیند خیال می‌کند یک جماعت است. رسوایی عجیبی است. این وضع در مشهد و قم و کربلا و کاظمین هم هست. آیا این جماعت است یا تفرق؟ از این گذشته، آیا این نوع جماعت به نفع مسلمین و اتحاد آن‌ها است یا به ضرر؟ از این گذشته آیا امام هر یک از این جماعت‌ها به راستی قصد قربت دارد و برای رضای خدا این پیش‌نمازی را می‌کند؟

 

برای خواندن قسمت سوم کلیک کنید

پیمایش به بالا